سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادرانِ راستین در میان مردم، از ثروتی که شخص از آن برخوردار شود و به ارث گذارد، بهترند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :28
کل بازدید :148957
تعداد کل یاداشته ها : 85
103/9/2
12:27 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
فاطر[79]
یا علی رفتم بقیع اما چه سود! هرچه گشتم فاطمه آنجا نبود! یا علی قبر پرستویت کجاست؟ آن گل صد برگ خوش بویت کجاست؟ هر چه باشد من نمک پرورده ام دل به عشق فاطمه خوش کرده ام حج من بی فاطمه بی حاصل است فاطمه حلال صدها مشکل است من طواف سنگ کردم، دل کجاست؟ راه ها پیموده ام، منزل کجاست؟ کعبه ی بی فاطمه مشتی گل است قبر زهرا کعبه اهل دل است

خبر مایه

در همه کشور عظیم سلجوقی ، نظامیه بغداد و نظامیه نیشابور ، مثل دو ستاره روشن می‏درخشیدند . طالبان علم و جویندگان بینش ، بیشتر به یکی از  این دو دانشگاه عظیم هجوم می‏آوردند . ریاست و کرسی بزرگ تدریس نظامیه‏ نیشابور ، در حدود سالهای 450 - 478 ، به عهده ابوالمعالی امام الحرمین‏ جوینی بود . صدها نفر دانشجوی جوان جدی در حوزه تدریس وی حاضر می‏شدند و می‏نوشتند و حفظ می‏کردند . در میان همه شاگردان امام الحرمین سه نفر جوان‏ پرشور و با استعداد بیش از همه جلب توجه کرده انگشت نما شده بودند : محمد غزالی طوسی ، کیاهراسی ، احمد بن محمد خوافی . سخن امام الحرمین درباره این سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان‏ می‏گشت که : " غزالی دریایی است مواج ، کیا شیری است درنده ، خوافی‏ آتشی است سوزان " از این سه نفر نیز محمد غزالی مبرزتر و برازنده‏تر می‏نمود . از این رو چشم و چراغ حوزه علمیه نیشابور آن روز ، محمد غزالی‏ بود . امام الحرمین در سال 478 هجری وفات کرد . غزالی که دیگر برای خود عدل‏ و همپایه‏ای نمی‏شناخت ، آهنگ خدمت وزیر دانشمند سلجوقی ، خواجه نظام‏ الملک طوسی کرد که محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود . در آنجا نیز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحثات و مناظرات بر همه اقران‏ پیروز شد ! ضمنا کرسی ریاست نظامیه بغداد خالی شده بود ، و انتظار استادی با لیاقت را می‏کشید که بتواند از عهده تدریس آنجا برآید . جای‏ تردید نبود ، شخصیتی لا یقتر از این نابغه جوان که تازه از خراسان رسیده‏ بود پیدا نمی‏شد . در سال 484 هجری قمری ، غزالی با شکوه و جلال تمام وارد بغداد شد ، و برکرسی ریاست دانشگاه نظامیه تکیه زد .  عالیترین مقامات علمی و روحانی آن روز همان بود که غزالی بدان رسید . بزرگترین دانشمند زمان و عالیترین مرجع دین به شمار می‏رفت . در مسائل‏ بزرگ سیاسی روز مداخله می‏کرد . خلیفه وقت ، المقتدر بالله ، و بعد از او المستظهر بالله ، برای وی احترام زیادی قائل بودند . همچنین پادشاه‏ بزرگ ایران ملکشاه سلجوقی ، و وزیر دانشمند و مقتدر وی خواجه نظام‏ الملک طوسی ، نسبت به او ارادت می‏ورزیدند و کمال احترام را مرعی‏ می‏داشتند ، غزالی به نقطه اوج ترقیات خود رسیده بود و دیگر مقامی برای‏ مثل او باقی نمانده بود که احراز نکرده باشد ، ولی در همان حال که برعرش‏ سیادت علمی و روحانی جلوس کرده بود و دیگران غبطه مقام او را می‏خوردند ، از درون روح وی شعله‏ای که کم و بیش در همه دوران عمر وی سوسو می‏زد زبانه کشید که خرمن هستی و مقام و جاه و جلال وی را یکباره سوخت . غزالی در همه دوران تحصیل خویش احساسی مرموز را در خود می‏یافت که از او آرامش و یقین و اطمینان‏ می‏خواست ، ولی حس تفوق بر اقران و کسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعالیت زیادی به این حس نمی‏داد . همینکه به نقطه اوج ترقیات دنیایی‏ خود رسید و اشباع شد ، فعالیت حس کنجکاوی و حقیقت‏جویی وی آغاز گشت . این مطلب بروی روشن شد که جدلها و استدلالات وی که دیگران را اقناع و ملزم می‏کند ، روح کنجکاو و تشنه خود او را اقناع نمی‏کند . دانست که‏ تعلیم و تعلم و بحث و استدلال کافی نیست . سیر و سلوک و مجاهدت و تقوی‏ لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستی و از نام نان ، سیری و از نام دوا ، بهبود پیدا نمی‏شود . از بحث و گفتگو درباره حقیقت و سعادت‏ نیز آرامش و یقین و اطمینان پیدا نمی‏شود . باید برای حقیقت خالص شد ، و این با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نیست. کشمکش عجیبی در درون وی پیدا شد . دردی بود که جز خود او و خدای او کسی از آن آگاه نبود . شش ماه این کشمکش به صورت جانکاهی دوام یافت ، و به قدری شدت کرد که خواب و خوراک از وی سلب‏ شد . زبانش از گفتار باز ماند . دیگر قادر به تدریس و بحث نبود . بیمار شد و در جهاز هاضمه‏اش اختلال پیدا شد . اطبا معاینه کردند ، بیماری‏ روحی تشخیص دادند . راه چاره از هر طرف بسته شده بود . جز خدا و حقیقت‏ دادرسی نبود . از خدا خواست که او را مدد کند و از این کشمکش برهاند . کار آسانی نبود ، از یک طرف آن حس مرموز به شدت فعالیت می‏کرد ، و از طرف دیگر چشم پوشیدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبیت دشوار می‏نمود . تا آنکه یک وقت احساس کرد که تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد . تصمیم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد . از ترس ممانعت مردم اظهار نکرد و به بهانه سفر مکه از بغداد بیرون رفت ، ولی همینکه مقداری از بغداد دور شد و مشایعت کنندگان همه برگشتند ، راه خود را به سوی شام و بیت المقدس برگرداند ، برای آنکه کسی او را نشناسد و مزاحم سیر درونیش‏ نشود ، در جامه درویشان در آمد . سیر آفاق و انفس را آن قدر ادامه داد ، تا آنچه را که‏ می‏خواست ، یعنی یقین و آرامش درونی ، پیدا کرد . ده سال مدت تفکر و خلوت و ریاضت وی طول کشید.

داستان راستان شهید مطهری